زمان جاری : دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 - 9:17 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





وظیفه ما جوانان هست که یزید زمان و علی زمان را بشناسیم
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 15
نویسنده پیام
tahoora آفلاین

مدیر انجمن
ارسال‌ها : 2
عضویت: 27 /8 /1392
سن: 20


ایستگاه حق الناس!
فرشته ی بازرس با دقت آخرین برگه این فصل را هم نگاه می کند بعد مهری روی پرونده می زند....
از اضطراب قلبش دارد کنده می شود...همین که فرشته مهر را بر می دارد از خوشحالی فریاد می زند:

قبول!!...
فقط یک ایستگاه دیگر مانده تا به بهشت برسد....
ایستگاه حق الناس!
کم کم دارد دروازه های بهشت را میبیند ..پشت سرش را نگاه می کند...
عده ایی در صف های مختلف ایستاده اند..عده ای که نماز هایشان درست نبوده در صف
نماز عده ای در صف زکات...یادش می آید خودش هم به خاطر اینکه بعضی از نمازهایش در دنیا درست نبوده مدت زیادی در صف نماز معطل شده بود و اگر لطف خدا شاملش نمی شد معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارش بود...
مامور بازرسی به پرونده ی
حق الناس او را به بالاترین نقطه می برد.از انجا همه او را میبیند.
بعد فرشته با صدایی بلند می گوید:

هر کس بر گردن این مرد حقی دارد بیاید و حقش را بگیرد...او که خودش را در میان بهشت میدید اکنون میان تعداد انبوهی از جمعیت گرفتار شده است....
مردم یکی یکی می آیند و حرفشان را می زنند...

یکیشان می گوید:یادته من همسایه ات بودم و به خاطر اینکه موقع حرف زدن زبانم می گرفت مسخره ام می کردی؟من ناراضی ام و نمی گذارم بروی....
یکی آمد و گفت:یادته همکلاسی بودیم و تو چون زورت از من بیشتر بود یک سیلی محکمی به من زدی؟من ناراضی ام..
زنی گفت:یادته میوه فروش بودی و میوه های خراب را زیر جعبه گذاشتی و سالم هارا روی جعبه؟
باید میوه های من را بدهی....!

مردی آمد:یادته به من تهمت زدی و گفتی از تو دزدی کردم؟من از تو ناراضی ام..
بچه ای گفت:یادته ما در کوچتون فوتبال بازی می کردیم و توپمان در حیاط تو افتاد و توپمان را پاره کردی؟توپم را بده....
فردی آمد و مرد تا اورا دید فهمید یکی از مردمان معروف در دنیا بوده است...

ان فرد معروف گفت:با اینکه نه تو مرا دیدی و نه من تورا ولی هر وقت در تلویزیون مرا میدیدی هزار فحش و ناسزا می گفتی!
اکنون من از تو ناراضی ام و نمی گذارم به بهشت بروی...
با التماس از مامور رسیدگی به پرونده می گوید:یک کاری بکن من نه پول به همراه دارم نه نه میوه و نه......چیکار کنم؟
مامور می گوید:باید جوری رضایتشان را جلب کنی...
او که جز نماز و کارهای خیر چیز دیگری همراه ندارد مجبور می شود تعدادی از نماز هایش را به نفر اول بدهد و نفر دوم و تعدادی از روزی ها به نفرات بعدی...تعدادی از کار های خوب به نفر بعد...
بعد از مدتی تمام کارهای نیکش تمام شده است و مجبور میشود تعدادی از گناهان نفرات بعدی را بگیرد و در پرونده اش بگذارد.....

انگار همه چیز دور سرش میچرخد...دیگر دروازه های بهشت را نمی بیند.آتش جهنم را میبیند.. فریادی بلند می کشد و ناگهان....

فرشته ی بازرس با دقت آخرین برگه این فصل را هم نگاه می کند بعد مهری روی پرونده می زند....
از اضطراب قلبش دارد کنده می شود...همین که فرشته مهر را بر می دارد از خوشحالی فریاد می زند:

قبول!!...
فقط یک ایستگاه دیگر مانده تا به بهشت برسد....
ایستگاه حق الناس!
کم کم دارد دروازه های بهشت را میبیند ..پشت سرش را نگاه می کند...
عده ایی در صف های مختلف ایستاده اند..عده ای که نماز هایشان درست نبوده در صف
نماز عده ای در صف زکات...یادش می آید خودش هم به خاطر اینکه بعضی از نمازهایش در دنیا درست نبوده مدت زیادی در صف نماز معطل شده بود و اگر لطف خدا شاملش نمی شد معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارش بود...
مامور بازرسی به پرونده ی حق الناس او را به بالاترین نقطه می برد.از انجا همه او را میبیند.
بعد فرشته با صدایی بلند می گوید:

هر کس بر گردن این مرد حقی دارد بیاید و حقش را بگیرد...او که خودش را در میان بهشت میدید اکنون میان تعداد انبوهی از جمعیت گرفتار شده است....
مردم یکی یکی می آیند و حرفشان را می زنند...

یکیشان می گوید:یادته من همسایه ات بودم و به خاطر اینکه موقع حرف زدن زبانم می گرفت مسخره ام می کردی؟من ناراضی ام و نمی گذارم بروی....
یکی آمد و گفت:یادته همکلاسی بودیم و تو چون زورت از من بیشتر بود یک سیلی محکمی به من زدی؟من ناراضی ام..
زنی گفت:یادته میوه فروش بودی و میوه های خراب را زیر جعبه گذاشتی و سالم هارا روی جعبه؟
باید میوه های من را بدهی....!

مردی آمد:یادته به من تهمت زدی و گفتی از تو دزدی کردم؟من از تو ناراضی ام..
بچه ای گفت:یادته ما در کوچتون فوتبال بازی می کردیم و توپمان در حیاط تو افتاد و توپمان را پاره کردی؟توپم را بده....
فردی آمد و مرد تا اورا دید فهمید یکی از مردمان معروف در دنیا بوده است...

ان فرد معروف گفت:با اینکه نه تو مرا دیدی و نه من تورا ولی هر وقت در تلویزیون مرا میدیدی هزار فحش و ناسزا می گفتی!
اکنون من از تو ناراضی ام و نمی گذارم به بهشت بروی...
با التماس از مامور رسیدگی به پرونده می گوید:یک کاری بکن من نه پول به همراه دارم نه نه میوه و نه......چیکار کنم؟
مامور می گوید:باید جوری رضایتشان را جلب کنی...
او که جز نماز و کارهای خیر چیز دیگری همراه ندارد مجبور می شود تعدادی از نماز هایش را به نفر اول بدهد و نفر دوم و تعدادی از روزی ها به نفرات بعدی...تعدادی از کار های خوب به نفر بعد...
بعد از مدتی تمام کارهای نیکش تمام شده است و مجبور میشود تعدادی از گناهان نفرات بعدی را بگیرد و در پرونده اش بگذارد.....

انگار همه چیز دور سرش میچرخد...دیگر دروازه های بهشت را نمی بیند.آتش جهنم را میبیند.. فریادی بلند می کشد و ناگهان....





سه شنبه 26 آذر 1392 - 15:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | ایستگاه حق الناس! | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS